خسته شدم از این همه روزمرگی ها
آنقدر که گاهی برای اینکه نخوام به یاد این روزمرگیِ لعنتی بیفتم خودمو میزنم به بی خیالی و چنان تو جمع خندان نشون میدم که هر کی ندونه میگه همه چی حله...
اصلا هیچ چیز مثل قبلا نیست .... هیچ چیز لذت نداره ... چقدر مفهوم همه چیز پوچه و بی معنی شده... کاش می شد یهو میرفتم 10 سال بعد .... شایدم نه می شد برگردم 10 سال قبل ... نمی دونم اصلا نمی دونم چی میخوام...
اینجا اومدنم دیگه لطفی نداره نه اون حس و حال قدیم هست نه آن شر و شور جوانی و دوستی ها...
نه اینکه بخوام فیلم بازی کنم یا ادای کسایی که به پوچی رسیدن یا نه اصلا مثل کسایی که دنیا رو طور دیگه میبینن رو در بیارم نه...
واقعا نمی دونم از این زندگی چی میخوام ...
شما بگین این روزمرگی هدفی هم دنبالش میتونه داشته باشه؟!!
صبح ساعت 6.00 صبح بیدار
دوش ، نماز ، لباس پوشیدن و حرکت ...7.15 صبح رسیدن به یخسازی ... 7.20 رسیدن به گلباغ نماز ....روشن کردن سیگار ... 7.30 سوار ماشین حرکت به سمت انزلی ....
ساعت 8.10 صبح رسیدن محل کار ... خوردن صبحانه ...8.30 کشیدن سیگار و سر زدن به کارگاه .... دوباره 9.30 کشیدن سیگار و سرو کل زدن با همکارا و کارگرا ....10.30 باز کشیدن سگار و گذراندن وقت تا ظهر یعنی 12.30 و بعد خوردن غذا و 1.30دوباره کشیدن سیگار ، نماز ، چایی و باز سر زدن به کارگاه ....
3.00 تو دفتر چرت و پرت گفتن و باز کارگاه و صورت وضعیت ...3.30 سیگار ، چایی و باز صورت وضعیت ... 4.30 بازم سیگار و اماده شدن برای حرکت ....5.00 از محل کار در اومدن و سوار ماشین شدن حرکت به طرف رشت .... 5.45 رسیدن به چهارراه گلسار و پیدا شدن و کشیدن سیگار ، پیاده روی تا صابرین و سواار ماشین شدن ...6.10 رسیدن به یخسازی سوار ماشین به طرف فومن ...6.40 هنوز تو ترافیک بلوار افتخاری ....7.15 رسیدن به فومن و رفتن به قلیون سرا پیشه دوستان...8.15 رفتن به خونه ....9.30 خوردن شام ، نماز ... 10.30 در حال چرت زدن پای تلویزیون... ساعت 11.30 توی اتاق وحالا خواب .... دوباره صبح ساعت 6.00 بیدار ، دوش ، نماز و حرکت...
خدا کی این تو این زندگی اتفاق دیگه ای هم میفته ...واقعا خسته شدم واقعا...